پشه ای در استکان آمد فرود تا بنوشد آنچه وا پس مانده بود
کودکی-از شیطنت- بازی کنان، بست با دستش دهان استکان!
پشه دیگر طعمه اش را لب نزد جست تا از دام کودک وا رهد
خشک لب،میگشت،حیران،راه جو زیر و بالا،بسته هر سو راه او
روزنی میجست در دیوار و در تا به آزادی رسد بار دگر
هر چه بر جست تکاپو می فزود راه بیرون رفتن از چاهش نبود
آنقدر کوبید بر دیوار سر تا فرو افتاد خونین بال و پر
جان گرامی بودو آن نعمت لذیذ لیک آزادی گرامی تر،عزیز